شعرهای من

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۶ مطلب با موضوع «شعر سپید» ثبت شده است

۲۳
دی

#تو مثل پیراهنی هستی که کودکانه #دوستش_دارم ولی حالا دیگر اندازه ام نیست 
و ناباورانه سعی در پوشیدنش دارم

مثل پیراهنی که بسیار دوستش دارم ولی حالا لک  برداشته و نمی پوشمش ... 

و دلم هم نمی آید دور بیندازمش

مثل پیراهن دوست داشتنی ام که روی بند رختی طوفان بردش 
مثل پیراهن دوست داشتنی ام که ناگاه پاره شده و با تکه پاره هایش آینه را پاک می کنم 

مثل پیراهنی که پشت ویترین دلم را برده و توان خریدش را ندارم ...

پیراهنی که در #عکس_یادگاری تنم هست 
تو همینجوری دقیقا 

ولی میدانی به تو فکر کردن اینگونه است که بین وسایل غیر قابل استفاده ات 
یکباره پیراهنی را ببینی که بسیار دوستش داری و ذوق زده می پوشی اش نگاهی می اندازی ...
ولی دوباره آن را از تنت در می آوری و سرجایش میگذاری ... 
چون تو را یاد بدترین خاطره ات انداخته ...

#الهام_ملک_محمدی

  • یه شاعر
۱۳
آذر

یک کشاورز
بعد از زحمت شخم زدن ، آبیاری زمین
اگر دانه سر از خاک بر ندارد
در حالی
که به مزرع سبز همسایه نگاه می کند
چه حسی خواهد داشت ؟؟؟

اینگونه ام

 

#الهام_ملک_محمدی

  • یه شاعر
۱۳
آبان

تمام شب

کوچه زیر بارش بود 

ولی من خیس بارانم ...

 

#الهام_ملک_محمدی

  • یه شاعر
۱۸
مهر

و عشق بی خبر از راه رسید
 شبیه باران یک باره در روزی آفتابی 
که هیچکس با خود چتر نداشت                      
 
و عشق از راه رسید 
شبیه جزیره ای نزدیک برای یک طوفان زده در قایقی شکسته و سرگردان در دریا                                                   
و عشق از راه رسید                                           
شبیه سر رسیدن آنکه داشتی برای ندیدنش گریه می کردی                                       

شبیه بیداری پس از کابوسی دهشتناک


شبیه وقتی که در باتلاق غرق شدی و دستت کشیده ای و معجزه وار کسی دستت را میگیرد

شبیه پنجره ای که رو به دریا بازش کردی   

                      
شبیه جیب گرم ... در سرما 

 

شبیه خوابی که از شدت خستگی مستولی شده 
 
و شبیه رسیدن به خانه پس از مسافرتی طولانی ...

 

شبیه اینکه هواپیمایی سقوط کرده و تنها بازمانده اش تویی ...

 

#الهام_ملک_محمدی

  • یه شاعر
۰۷
مهر

در شهر من 
قطار ها خالی می آیند و پر می روند 
و نمی دانم با اینهمه آدم هایی که می روند این شهر چرا متروکه نمی شود ؟؟
ولی شهر شما ... قطار ها پر می آیند و خالی می روند و هرگز از جمعیت پر نمی شود 
راستی من که تنهایم ... این عابرانی که می روند از کجا می آیند ؟؟
نمی دانم چه پلی کجا شکسته که آبادی به این شهر باز نمی گردد 
همیشه عابر هست که برود همیشه مسافر هست ...
مدت هاست قطاری این سو نیامده ولی عابرانی چمدان به دست هنوز در ذهن من در حال رفتن اند 
من نیز باید بروم 
چمدان با خود نمی برم کوله بارم سنگین است 
اگر پل زیر پایم فرو بریزد که کوله بارم مرا با خود می برد 
و اگر فرو نریزد ... 
کاش فرو بریزد کوله بارم را نمی توانم ...
نه می توانم ببرم نه می توانم نبرم ...

 

#الهام_ملک_محمدی

  • یه شاعر
۰۵
مهر

شاعرانه وصفت می کنم محبوب من
دلنشین تویی
از تو باید بر برگ گل نوشت و به عطر سازی برد
خواهی دید که گل بی نظیرترین رایحه را از نام تو به وام خواهد گرفت
و آن گاه هر مشامی که از استشمام نامت جان خوش کند
بی اختیار عقل را در پیشگاهت بر زمین می گذارد
دل است دیگر
آنجا که تو باشی به سر گردن نمی نهد ...

#الهام_ملک_محمدی

  • یه شاعر