شعرهای من

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۶ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

۱۸
مهر

و عشق بی خبر از راه رسید
 شبیه باران یک باره در روزی آفتابی 
که هیچکس با خود چتر نداشت                      
 
و عشق از راه رسید 
شبیه جزیره ای نزدیک برای یک طوفان زده در قایقی شکسته و سرگردان در دریا                                                   
و عشق از راه رسید                                           
شبیه سر رسیدن آنکه داشتی برای ندیدنش گریه می کردی                                       

شبیه بیداری پس از کابوسی دهشتناک


شبیه وقتی که در باتلاق غرق شدی و دستت کشیده ای و معجزه وار کسی دستت را میگیرد

شبیه پنجره ای که رو به دریا بازش کردی   

                      
شبیه جیب گرم ... در سرما 

 

شبیه خوابی که از شدت خستگی مستولی شده 
 
و شبیه رسیدن به خانه پس از مسافرتی طولانی ...

 

شبیه اینکه هواپیمایی سقوط کرده و تنها بازمانده اش تویی ...

 

#الهام_ملک_محمدی

  • یه شاعر
۰۸
مهر

شمع 

دلسوز منم 

در شب تاری که تویی 

 

به 

دو عالم 

نفروشم غم یاری که توبی

 

#الهام_ملک_محمدی

  • یه شاعر
۰۷
مهر

در شهر من 
قطار ها خالی می آیند و پر می روند 
و نمی دانم با اینهمه آدم هایی که می روند این شهر چرا متروکه نمی شود ؟؟
ولی شهر شما ... قطار ها پر می آیند و خالی می روند و هرگز از جمعیت پر نمی شود 
راستی من که تنهایم ... این عابرانی که می روند از کجا می آیند ؟؟
نمی دانم چه پلی کجا شکسته که آبادی به این شهر باز نمی گردد 
همیشه عابر هست که برود همیشه مسافر هست ...
مدت هاست قطاری این سو نیامده ولی عابرانی چمدان به دست هنوز در ذهن من در حال رفتن اند 
من نیز باید بروم 
چمدان با خود نمی برم کوله بارم سنگین است 
اگر پل زیر پایم فرو بریزد که کوله بارم مرا با خود می برد 
و اگر فرو نریزد ... 
کاش فرو بریزد کوله بارم را نمی توانم ...
نه می توانم ببرم نه می توانم نبرم ...

 

#الهام_ملک_محمدی

  • یه شاعر
۰۵
مهر

شاعرانه وصفت می کنم محبوب من
دلنشین تویی
از تو باید بر برگ گل نوشت و به عطر سازی برد
خواهی دید که گل بی نظیرترین رایحه را از نام تو به وام خواهد گرفت
و آن گاه هر مشامی که از استشمام نامت جان خوش کند
بی اختیار عقل را در پیشگاهت بر زمین می گذارد
دل است دیگر
آنجا که تو باشی به سر گردن نمی نهد ...

#الهام_ملک_محمدی

  • یه شاعر
۰۳
مهر

بعد تو با هیچ طریقی دل من شاد نشد
قلب گرفتار من از بند غم آزاد نشد

گفت بسوز تا که از ذهن فراموش شوم
سوخته ام به حد خاکستر در باد نشد ...

غنچه ی نشکفته که پرپر شده احوال من است
خواستم این بغض رسد بر سر فریاد نشد

جلوه ای از خاطره داده نم باران به فضا
زمزمه کردم که تو را می برم از یاد نشد

گفت به شاگرد بگو بشنوم از عشق که چیست
مسئله را خواست که حلش کند استاد نشد

تیشه ی کوه کن در آخر سر فرهاد شکافت
سر ، سر دل رفت و کسی عاشق فرهاد نشد

شاعر غمگین قلم از عشق کسی زد که نبود
تا شود آزاد هزار بار جان داد نشد 

مردم از آن وقت که دست تو مرا لمس نکرد
آه بدون باغبان باغ هم آباد نشد

رفتنت آغاز فروپاشی من بود که بود
بعد تو با هیچ طریقی دل من شاد نشد ...

 

#الهام_ملک_محمدی

  • یه شاعر
۰۳
مهر

   

یاد ز ما نمی کنی روی به ما نمی کنی
مثل زمانه ای به کس آه وفا نمی کنی

یک دم اگر ببینی ام جان به فدا دهم تو را
باز مرا ندیدنت ... ، لطف چرا نمی کنی ؟؟

از من اگر که خواستی جان ببری خودت بیا ...
پیش تو چون بلا شدم دفع بلا نمی کنی ؟؟

خاک شدم به راه تو پا بگذار روی چشم
منتظرت نشسته ام .. شور به پا نمی کنی ؟؟

آه قفس شکسته ای بال مرا تو چیده ای
می گذری ز من ولی باز رها نمی کنی

این دل ناامید من از تو طمع بریده است
صاحب صد عمارتی ، خانه بنا نمی کنی ...

 

#الهام_ملک_محمدی

  • یه شاعر